×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

یک خانه پر ز مستان

ماموریت آدمی در جهان خاکی

 حضرت مولانا در مورد عشق بسیار زیبا سخن می گویند :

که عشق یا حقیقت بصورت فطری در آدمی وجود دارد اما نفس بصورت حجاب یا پرده ای نمی گذارد که حقیقت یا عشق متجلی شود . آنچه در ادامه می نویسم از کتاب فیه مافیه حضرت مولاناست که عنوان آن را ماموریت آدمی در جهان خاکی نام نهاده ام.

و اما بعد یکی گفت که: اینجا چیزی فراموش کرده ام

.خداوندگار مولانا فرمود : - خداوندگارلقبی است برای مولانا که دربعضی ازمقالات فیه ما فیه به این لقب آمده است-

یکی گفت که: اینجا چیزی فراموش کرده ام

مولانا فرمود که: درعالم یک چیز است که آن فراموش کردنی نیست . اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آنرا

فراموش نکنی ، باک نیست و اگرجمله را بجا آری و یاد داری و فراموش نکنی و آنرا فراموش کنی ، هیچ نکرده

باشیهمچنان که پادشاهی تو را به ده فرستاده برای کار معین ، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی ، چون آنکار را که

برای آن رفته بودی نگزاردی ، چنان است که هیچ نگزاردی. پس،آدمی درین عالم برای کاری آمده است، و مقصود آن

است،چون آن نمی گزارد ، پس، هیچ نکرده باشد. دراینجا مولانا آیه ای از قرآن که مربوط به قبول امانت توسط

 :انسان است می آورد که همانطور که می دانید  مولانا ،این امانت را عشق می داند. آیه بدین مضمون است

إِنَّاعَرَضْنَاالْأمََانَةَعَلَىالسَّمَاوَاتِوَالْأرَْضِوَالْجِبَالِفَأَبَيْنَأَنيَحْمِلْنَهَاوَأَشْفَقْنَمِنْهَاوَحَمَلَهَاالْإِنسَانُإِنَّهُكَانَظَلُومًاجَهُولًا

(همانا که ما آن امانت را بر آسمان و زمین و کوه ها عرضه داشتیم ، آنان بترسیدند و از تحمل آن تن زدند ، ولی انسان

 .(آن بار بردوش گرفت ،که او براستی بسیار جاهل و ستمکار بود - احزاب� 72

و ادامه می دهد

آن امانت را بر آسمانها عرضه داشتیم ، نتوانست پذیرفت.  بنگر که از او چند کارها می آید که عقل درو حیران می شود :

سنگ ها را لعل و یاقوت می کند ، کوه ها را کان زر و نقره می کند ، نبات زمین را درجوش می آرند و زنده می گرداند و

 بهشت عدن می کند  زمین نیز دانه ها رامی پذیرد و برمی دهد و عیب ها را می پوشاند و صد هزار عجایب که شرح نیآید

می پذیرد و پیدا می کند و جبال نیز همچنین معدن های گوناگون می دهد. اینهمه می کنند ، اما از ایشان آن یکی کار

بر نمی آید ، آن یک کار از آدمی می آید: دراینجا مولانا اشاره ای به قسمتی از آیه دیگری از قرآن می کند بدین

مضمون: وَلَقَدْكَرَّمْنَابَنِيآدَمَ(یعنی همانا که ما فرزندان آدم را بسیار گرامی داشتیماسراء� 70 )

نگفت لقد کرمنا السماءوالارض. (یعنی نگفت ما آسمان و زمین را گرامی داشتیم) پس،ازآدمی آنکار می آید که نه از آسمانها می آید ونه از زمین ها می آید و نه از کوه ها .

چون آن کار بکند، ظلومی و جهولی از او نفی شود

اگر تو گویی که اگر آن کار نمی کنم، چندین کار از من می آید، آدمی را برای آن کارهای دیگر نیآفریده اند. همچنان

باشد که تو شمشیر پولاد هندی بی قیمتی که آن در خزاین ملوک یابند- آورده باشی و ساطور گوشت گندیده ای کرده

که من این تیغ را معطل نمی دارم، به وی چندین مصلحت می آرم. یا دیگ زرین را آورده ای و در وی شلغم می پزی

که به ذره ای از آن صد دیگ به دست آید. یا کارد مجوهر (مجوهر یعنی جواهر نشان) یا کارد مجوهر را میخ کدوی

شکسته کرده ای که من مصلحت می کنم و کدو را بر وی می آویزم و این کارد را معطل نمی دارم. جای افسوس و

خنده نباشد؟ چون کار آن کدو به میخ چوبین یا آهنین که قیمت آن به پولی است، بر می آید، چه عقل باشدکارد صد

دیناری را مشغول آن کردن؟

حق تعالی تورا قیمت عظیم کرده است. می فرماید که: اینجا مولانا اشاره ای به قسمتی از آیه ای از قرآن می کند

:بدین مضمون

إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ (خداوند مال وجان اهل ایمان را در مقابل بهشت از ایشان

.(خریداری می کند - توبه - 111

.تو بقیمت ورای دو جهانی؛ چه کنم قدر خود نمی دانی

مفروش خویش ارزان، که تو بس گرانبهایی. حق تعالی می فرماید که من شمارا و اوقات و انفاس شمارا و اموال و

روزگار شمارا خریدم که اگر بمن صرف رود، بمن بدهید، بهای آن بهشت جاودانیست، قیمت تو پیش من این است، اگر

تو خودرا به دوزخ فروشی ظلم بر خود کرده باشی، همچنانکه آن مرد کارد صد دیناری را بر دیوار زده و برو کوزۀ یا

.کدویی آویخت

اما بهانه می آوری که من خودرا به کارهای عالی صرف می کنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طب و غیره

تحصیل می کنم. آخر، این همه برای توست. اگر فقه است، برای آن است تا کسی از دست تو نان نرباید و جامه ات را

نکند و تو را نکشد تا تو به سلامت باشی. و اگر نجوم است، احوال فلک و تأثیر آن در زمین، از ارزانی و گرانی، و امن

و خوف، همه تعلق به احوال تو دارد، هم برای توست. و اگر ستاره است، از سعد و نحس، به طالع تو تعلق دارد، هم

.برای توست. چون تأمل کنی، اصل تو باشی و اینها همه فرع تو

چون فرع تورا چندین تفاضیل و عجایبها و احوالها و عالمهای بوالعجب بینهایت باشد، بنگر که تورا که اصلی چه احوال

باشد. چون فرعهای تو را عروج و هبوط و سعد و نحس باشد، تو را که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم

.ارواح و سعد و نحس و نفع و ضرر باشد که فلان روح آن خاصیت دارد و از او این آید، فلان کار را می شاید

تورا غیر این غذای خواب و خور، غذای دیگر است که: در این جا مولانا اشاره ای به روایتی از پیامبر اکرم درباره شب

معراج می کند بدین مضمون: اََبِِیْْتُُ عِِنْْدََ رََبِِّّیْْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ (شب را نزد پروردگار خویش گذراندم، و او مرا اطعام

.( نمود و شراب [معرفت] نوشانید

درین عالم آن غذا را فراموش کرده ای و به این مشغول شده ای و شب وروز تن را می پروری. (تن در اینجا سمبل

نفس است) آخر این تن اسب توست، و این عالم آخور اوست، و غذای اسب غذای سوار نباشد، اورا به سر خود خواب

.و خوری است و تنعنمی است

اما سبب آنکه حیوانی و بهیمی بر تو غالب شده است، تو بر سر اسب در آخور اسبان مانده ای و در صف شاهان و

امیران عالم بقا و مقام نداری. دلت آنجاست، اما چون تن غالب است، حکم تن گرفته ای و اسیر او مانده ای

همچنانکه مجنون قصد دیار لیلی کرد، اشتر را آن طرف می راند تا هوش با او بود، چون لحظه ای مستغرق لیلی می

گشت و خود را و اشتر را فراموش می کرد، اشتر را در ده بچه ای بود، فرصت می یافت، باز می گشت و به ده می

رسید. چون مجنون به خود می آمد، دو روزه راه را باز گشته بود. همچنین سه ماه در راه بماند، عاقبت افغان کرد که

.این شتر بلای من است، از اشتر فرو جست و روان شد

مقاله مولانا این جا تمام می شود. اگر بخواهیم راجع به این مقاله توضیحی بدهیم مولانا در این مقاله مأموریت اصلی آدمی

را در این جهان خاکی زدودن حجاب نفس می داند تا عشق و یا حقیقت بر او تجلی یابد. عشق و یا حقیقتی که

در فطرت انسان وجود دارد و در این مقاله مولانا آن را به غذائی تشبیه می کند که انسان قبلا این غذا را خورده است

ولی در این عالم بدلیل گرفتار شدن به نفس آن غذا را فراموش کرده است. حال ممکن است این سؤال پیش آید که

چه دلیلی دارد که آدمی به این عالم بیآید و این همه مصائب و رنجها را تحمل کند تا حقیقتی که قبلا با او بوده دوباره

بر او متجلی شود؟ به نظر من شاید دلیل آمدن ما به این عالم برای رسیدن دوباره به چیزی که قبلا نیز صاحب آن بوده

ایم اینست که ما ارزش حقیقت یا عشق را بطور کامل نمی دانسته ایم مثل کسی که ثروت کلانی به او به ارث می رسد و چون برای رسیدن به آن زحمتی نکشیده قدر این ثروت را نمی داند و همچنین در مورد کودکان که در وضعیت .عشق قرار دارند ولی بدلیل اینکه قدر آن را نمی دانند دچار نفس می گردند و آن نفس بر آن عشق حجاب می شود بد نیست که در اینجا به قسمتی از یکی از مقالات شمس تبریزی که که در همین مورد است، هم اشاره ای بکنیم

شمس می گوید :

در اندرون من بشارتی هست. عجبم می آید از این مردمان، که بی آن بشارت شادند. اگر هریکی را تاج زرین بر سر

نهادندی، بایستی که راضی نشدندی، که ما این را چه کنیم؟ ما را آن گشاد اندرون می باید. کاشکی اینچه داریم همه

.بستندی، و آنچه آن ماست به حقیقت، به ما دادندی

مرا گفتند به خردی، چرا دلتنگی؟ مگر جامه ات می باید یا سیم؟ گفتمی: ای کاشکی این جامه نیز که دارم بستندی، و

.ازمن به من دادیتی

 

با تشکر از شما ، شاد و سلامت باشید

خدا نگهدار

دوشنبه 18 بهمن 1389 - 11:33:00 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم